حكايت اول: در باب مراسم بوس كنون و خاتمي و جورج بوش و...



هفته پيش كه خاتمي براي بازديد از نمايشگاه عكساي خودش به كاخ نياوران اومده بود، اين خانومه، در حالي‌كه دختركوچولوشو بغل كرده بود،اومد پيش آقاي خاتمي كه باهاش عكس يادگاري بگيره.من و دوستم احمدرضا(كه مسؤول برگزاري نمايشگابود) چند متر اونور تر مشغول صحبت بوديم كه يه مرتبه صداي شليك خنده حاضرين، توجه‌مون رو جلب كرد.فرصت نشد همون موقع بفهميم حكايت چي بوده اما شب، وقتي داشتيم خونه برمي‌گشتيم ، سامان اقوامي توي ماشين ما بود و تعريف مي‌كرد كه خاتمي مي‌خواسته بچه رو ببوسه اما هركاري مي‌كرد بچه‌هه رضايت نمي‌داد.تشويق‌هاي مامانش هم كارساز نبود و خاتمي هم طفلك مثل اون عكس پست قبل، همينجور منتظر مونده بود كه ببينه بالاخره اين بچه كي ميخواد از خر شيطون پايين ب‌ياد.خانومه هم كه ديگه داشت از دست بچه ش كلافه مي‌شد در حالي كه دستپاچه شده بود، رو به دخترش گفت
« مامان جون! بوس بده مامان! اين خاتميه‌ها! رييس جمهور! مثل جورج بوش!» :))

جمعيت منفجر شد از خنده و خود خاتمي كه شديداً مي‌خنديد، سوژه عكس محمد خيرخواه ، عكاس خبرگزاري ايلنا شد
____________________


حكايت دوم: در باب سرگرمي‌هاي من‌ و قره‌قوروت و بچه‌هاي محله و...


بعضي وقتا آدم با دلايل الكي ياد خاطراتش ميوفته. من هم امروز يه همچين بلايي سرم اومده. پس اين يكي رو هم گوش كنيد:

وقتي كوچيكتر بودم، همراه با قره‌قوروت، محض تفريح و روي حساب عشق و علاقه ،يه مجله‌ مي‌ساختيم به اسم «اطلاعات ورزشي» كه تيراژش يك نسخه بود و خواننده‌هاش هم بچه‌هاي محله‌مون بودند.
اتفاقاً خيلي هم پرطرفداربود و هميشه بعد از كامل شدن هر شماره، يه چند روزي توي محل دست به دست مي‌گشت تا دوباره به دست خودمون برسه.
من و قره‌قوروت كه اونوقت ها دانش آموزهاي پونزده شونزده ساله اي بوديم، تمام سعيمون رو مي‌كرديم كه مجله‌مون از حيث ظاهر و محتوا به زعم خودمون بهترين كيفيت رو داشته باشه.
بايد مي‌ديديد كه با چه شور و اشتياقي مسابقه فوتبال مثلاً آلمان و شوروي رو نگاه مي‌كرديم و گزارششو مي‌نوشتيم و اين خيلي برامون مهم بود كه در كوتاهترين زمان به دست خواننده هامون برسونيم
دو سه نسخه از اون مجله هارو هنوز هم داريم كه مربوط به بهار سال هفتاد و يك و ويژه نامه هاي جام ملتهاي اروپاست. اينطور كه توي اولين ِاونها نوشته‌ايم، قبل از اون هم چند شماره مجله ساخته بوديم كه البته چيزي از اون موقع باقي نمونده.




پي نوشت:
__________________
خواهر آبچينوسه، يه كامنت گذاشت و خاطرات بيشتري رو زنده كرد براي من. بخوننين ببينين چه كارها كه نمي‌كرديم :)
توضيح اينكه من و آبچينوسه و قره قوروت،اختلاف سني مون يكي دو ساله و بعضيامون از بعضياي ديگه‌مون بزرگتر و كوچيكتريم!!

coments

These icons link to social bookmarking sites where readers can share and discover new web pages.
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Mixx
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • Spurl
  • StumbleUpon
  • Technorati